ساقیا چون مست گشتی خویش را بر من بزن، ذکرِ فردا نسیه باشد، نسیه را گردن بزن
سال سالِ ماست و طالع طالعِ زُهره است و ماه، ای دل این عیش و طرب حدّی ندارد، تن بزن
تا درونِ سنگ و آهن تابش و شادی رسید، گر تو را باور نیاید سنگ بر آهن بزن
بنگر اندر میزبان و در رُخَش شادی ببین، بر سرِ این خوان نشین و کاسه در روغن بزن
عقلِ زیرک را بر آر و پهلوی شادی نشان، جانِ روشن را سبک بر بادهٔ روشن بزن
شاخهها سرمست و رقصانند از بادِ بهار، ای سمن مستی کن و ای سرو بر سوسن بزن
جامههای سبز بُبریدند بر دکّانِ غیب، خیز ای خیّاط بنشین بر دکانْ سوزن بزن