ز یکی پسته دهانی صنمی بسته دهانم، چو برویید نباتش چو شکر بست زبانم
همه خوبیِّ قمر او همه شادیست مگر او، که از او من تنِ خود را ز شکر بازندانم
تو چه پرسی که کدامی تو در این عشق چه نامی، صنما شاهِ جهانی ز تو من شادِ جهانم
چو قدح ریخته گشتم به تو آمیخته گشتم، چو بدیدم که تو جانی مَثَلِ جان پنِهانم
وگرم هست اگر من بنِه انگشت تو بر من، که من اندر طلبِ خود سرِ انگشت گزانم
چو از او در تک و تابم ز پِیاش سخت شتابم، چو مرا بُرد به نارم دو چو خود بازستانم
چو شکرگیرِ تو گشتم چو من از تیرِ تو گشتم چه شد ار بهرِ شکارت شکند تیر و کمانم
چو صلاحِ دل و دین را مهِ خورشیدِ یقین را به تو افتاد محبّت تو شدی جان و روانم