زهی کعبه که تو جان‌بخشِ حاجی، زهی اقبالِ هر محتاجِ راجی

زهی کعبه که تو جان‌بخشِ حاجی، زهی اقبالِ هر محتاجِ راجی
هر آن سر کو فرو ناید به کیوان، ز روی فخر بر فرقش تو تاجی
نهاده سر به تسلیم و به طاعت، به پیشت از دل و جان هر لجاجی
زهی نور جهانِ جان، که نورت نه از خورشید و ماه است و سراجی
همه جانها به اقطاع مثالت، که بعضی عشْری و بعضی خراجی
خداوند، شمس دینا، این مدیحت به جای جاه و فرّت هست هاجی
ایا تبریز، بستان باجِ جانها، که فرمان ده تویی بر جان و باجی
مزاجِ دل اگر چون برف گردد ز آتشهای تو گردد نتاجی
هرآن جان و دلی کان زنده باشد ز مهر تُستِشان دایم تناجی
در آن بازار کز تو هست بویی زهی مر یوسفان را بی‌رواجی
به چرخِ چارمت عیسی‌ست داعی، به پیشِ دولتت چاووشِ ساعی

دیدگاهتان را بنویسید