زهی عشق زهی عشق که ماراست خدایا، چه نغز است و چه خوب است چه زیباست خدایا
از آن آبِ حیات است که ما چرخزنانیم، نه از کفّ و نه از نای نه دفهاست خدایا
یقین گشت که آن شاه در این عُرس نهان است، که اسبابِ شکرریز مهیّاست خدایا
به هر مغز و دماغی که درافتاد خیالش چه مغز است و چه نغز است چه بیناست خدایا
تن ار کرد فغانی ز غمِ سود و زیانی، ز تست آنکِ دمیدی نه ز سُرناست خدایا
نِیِ تن را همه سوراخ چنان کرد کفِ تو که شب و روز در این ناله و غوغاست خدایا
نِیِ بیچاره چه داند که رهِ پرده چه باشد، دَمِ ناییست که بیننده و داناست خدایا
که در باغ و گلستان ز کرّ و فرّ مستان چه نور است و چه شور است چه سوداست خدایا
ز تیهِْ خوشِ موسیٰ و ز مایدهٔ عیسیٰ، چه لوت است و چه قوت است و چه حلواست خدایا
از این لوت و از این قوت چه مستیم و چه مبهوت، که از دخلِ زمین نیست ز بالاست خدایا
ز عکسِ رخِ آن یار در این گلشن و گلزار به هر سو مه و خورشید و ثریّاست خدایا
چو سِیلیم و چو جوییم همه سوی تو پوییم، که منزلگهِ هر سیل به دریاست خدایا
بسی خوردم سوگند که خاموش کنم لیک مگر هر دُرِ دریای تو گویاست خدایا
خمش ای دل که تو مستی مبادا بجهانی، نگهشدار ز آفت که برجاست خدایا
ز شمس الحق تبریز دل و جان و دو دیده سراسیمه و آشفتهٔ سوداست خدایا