زهره‌ی من بر فلک شکل دگر می‌رود، در دل و در دیده‌ها همچو نظر می‌رود

زُهرۀ من بر فلک شکلِ دگر می‌رود، در دل و در دیده‌ها همچو نظر می‌رود

چَشمِ چو مرّیخِ او مست ز تاریخِ او جان به سوی ناوَکَش همچو سپر می‌رود

ابروی چون سنبله بی‌خبر است از مهش، گر خبرستش چرا فوقِ قمر می‌رود

ذرّه چرا شد سوار بر سرِ کرّه هوا، چون سوی تو آفتاب جمله به سر می‌رود

آن زحل از ابلهی جُست زبردستیی، غافل از آن کاین فلک زیر و زبر می‌رود

دل ز شبِ زلفِ تو دید رخِ همچو روز، زین شب و روز او نهان همچو سحر می‌رود

ترکِ فلک گاو را بر سرِ گردون ببست، کرد ندا در جهان کی به سفر می‌رود

جامه کبود آسمان کرد ز دستِ قضا، این قدرش فهم نی کو به قدر می‌رود

خاکِ دهان‌خشک را رعد بشارت دهد ک‌ابر چو مَشکِ سقا بهرِمَطَر می‌رود

اختر و ابر و فلک جنّی و دیو و ملک آخر ای بی‌ یقین بهرِ بشر می‌رود

پنبه برون کن ز گوش عقل و بصر را مپوش کان صنمِ حُلّه‌پوش سوی بصر می‌رود

نای و دف و چنگ را از پِیِ گوشی زنند، نقشِ جهان جانب نقش‌نگر می‌رود

آن نظری جو که آن هست ز نورِ قدیم، کاین نظرِ ناریَت همچو شرر می‌رود

جنس رَوَد سوی جنس بس بوَد این امتحان شه سوی شه می‌رود خر سوی خر می‌رود

هر چه نهالِ تر است جانبِ بستان برند، خشک چو هیزم شود زیرِ تبر می‌رود

آبِ معانی بخور هر دم چون شاخِ تر، شُکر که در باغِ عشق جوی شکر می‌رود

بس کن از این امر و نهی بین که تو نفسِ حَرون چونْش بگویی مرو لنگْ بتر می‌رود

جان سوی تبریز شد در هوسِ شمسِ دین، جان صدف است و سوی بحرِ گهر می‌رود

دیدگاهتان را بنویسید