روستایی بچهای هست درونِ بازار، دغلی، لافزنی، سخره کُنی بس عیّار
که از او محتسب و مهتر بازار به درد، در فغانند از او از فُقَعی تا عطّار
چون بگویند چرا میکنی این ویرانی، دست کوته کن و دم درکش و شرمی میدار
او دو صد عهد کند گوید من بس کردم، توبه کردم نتراشم ز شما چون نجّار
بعد از این بد نکنم عاقل و هوشیار شدم، که مرا زخم رسید از بَد و گشتم بیدار
باز در حین ببَرَد از برِ همسایه گرو، بخورَد با مِی و چنگی همه با خمر و خمار
خویشتن را به کناری فکنَد رنجوری، که به یک ساله تبِ تیز بوَد گشته نزار
این هم از مکر که تا درفکنَد مسکینی، که بر او رحم کند او به گمان و پندار
پس بگوید که مرا مکنتِ چندین سیم است، پیشِ هر کس به فلان جای و نقدی بسیار
هر که زین رنج مرا باز یکی یارانه بکند در عوضِ آن بکنم من صد بار
تا از این شیفتهسر نیز تراشی بکند، به طریقِ گرو و وام به چار و ناچار
چون بدانَد برود خاک کند بر سرِ او، جامه زد چاک به زنهار از این بیزنهار
چون شود قصد که گیرند بپوشد ازرق، صوفیی گردد صافی صفتِ بیآزار
یک زبان دارد صد گز که به ظاهر سِگز است، چون به زخمش نگری باشد چاهی پرمار
به گهی کز سرِ عشرت لطُف آغاز کند، شکرآبت دهد او از شکرِ آن گفتار
همه مِهر و کرَم و خاکی و عشقانگیزی، که بجوشد دلِ تو وز تو روَد جمله قرار
و گهی از سرِ فضل و هنر آغاز کند، که بگویی تو که لقمان زمان است به کار
تا که از زهد و تقزز سخن آغاز کند سر و گردن بتراشد چو کدو یا چو خیار
روزی از معرفت و فقه بسوزد ما را، که بگویم که جنید است و ز شیخان کبار
چون بکاوی دغلی گنده بغل مکّاری، آفتی، مزبلهای، جمله شکم طبلیخوار
هیچ کاری نه از او جمله شکمخواری و بس، پس از آن گشت به هر مصطبه او اشکمخوار
محتسب کو ز کفایت چو نظام الملک است، کرد از مکر چنین کس رخِ خود در دیوار
زاری آغاز کند او که همه خُرد و بزرگ، همه یاریش کنند ار چه بدیدند یَسار
محتسب عقلِ تو است دان که صفاتت بازار، وان دغل هست در او نفسِ پلیدِ مکّار
چون همه از کف او عاجز و مسکین گشتند، جمله گفتند که سِحر است فنِ این طرّار
چونکِ سِحر است نتانیم مگر یک حیله، برویم از کفِ او نزدِ خداوندِ کبار
صاحبِ دید و بصیرت شهِ ما شمسِ الدّین، که از او گشت رخِ روح چو صد روی نگار
چو از او داد بخواهیم از این بیدادی، او به یک لحظه رهانَد همه را از آزار
که اگر هیبتِ او دیو پری نشناسد، هر یکی زاهدِ عصری شود و اهل وقار
برَهَندی همه از ظلمتِ این نفسِ لئیم، گر از او یک نظری فضل بیابند بهار
خاکِ تبریز که از وی چو حریمِ حرم است، بس از او برخورَد آن جان و روانِ زوّار