رها کن ناز تا تنها نمانی، مکن استيزه تا عذرا نمانی

رها کن ناز تا تنها نمانی، مکن استيزه تا عذرا نمانی
مکن گرگی، مرنجان همرهان را، که تا چون گرگ در صحرا نمانی
دو چَشمِ خويشتن در غيب دردوز، که تا آنجا رَوی، اينجا نمانی
منِهْ لب بر لبِ هر بوسه جويی، که تا زآن دلبرِ زيبا نمانی
ز دامِ عشوه پرِّ خود نگه دار، که تا از اوج و از بالا نمانی
مشو مولای هر ناشسته رويی که تا از عشقِ مولانا نمانی
مکن رخ همچو زر از غصّهٔ سيم، که تا زين سيم، زآن سيما نمانی
چو تو مُلک ابد جويی به همّت، ازين نان و ازين شُربا نمانی
رها کن عربده، خو کن حليمی، که تا از بزم شاهِ ما نمانی
همی کش سرمهٔ تعظيم در چشم، پياپی، تا که نابينا نمانی
چو ذرّه باش پويان سوی خورشيد، که تا چون خاک زير پا نمانی
چو استاره به بالا شب رَوی کن، که تا زآن ماهِ بی همتا نمانی
مزن هر کوزه را در خنبِ صفوت، که تا از عروة الوثقي نمانی
ز بعد اين غزل ترجيع بايد، شرابِ گل مکرّر خوشتر آيد

دیدگاهتان را بنویسید