دلارامْ نهان گشته ز غوغا، همه رفتند و خِلوت شد، برون آ
برآور بنده را از غرقهٔ خون، فرح دِه روی زردم را ز صفرا
کنار خویش دریا کردم از اشک، تماشا چون نیایی سوی دریا
چو تو در آیْنه دیدی رخِ خود، از آن خوشتر کجا باشد تماشا
غلط کردم در آیینه نگنجی، ز نورت میشود لا کلِّ اشیاء
رهید آن آیْنه از رنجِ صیقل، ز رویت میشود پاک و مصفّا
تو پنهانی چو عقل و جمله از توست، خرابیها عمارتها به هر جا
هر آنکِ پهلوی تو خانه گیرد، به پیشش پست شد بامِ ثریّا
چه باشد حالِ تن کز جان جدا شد، چه عذر آرَد کسی کز توست عذرا
چه یاری یابد از یارانِ همدل، کسی کز جانِ شیرین گشت تنها
بِهْ از صبحی تو خلقان را به هر روز، بِهْ از خوابی ضعیفان را به شبها
تو را در جان بدیدم بازرَستم، چو گمراهان نگویم زیر و بالا
چو در عالم زدی تو آتشِ عشق، جهان گشتهست همچون دیگِ حلوا
همه حسن از تو یابد ماه و خورشید، همه مغز از تو یابد جَدّی و جوزا
بدان شد شب شفا و راحتِ خلق که سودای توَش بخشید سودا
چو پروانهست خلق و روز چون شمع، که از زیب خودش کردی تو زیبا
هر آن پروانه که شمعِ تو را دید شبش خوشتر ز روز آمد به سیما
همیپرّد به گِردِ شمعِ حسنت، به روز و شب ندارد هیچ پروا
نمییارم بیان کردن از این بیش، بگفتم این قدَر، باقی تو فرما
بگو باقی تو شمس الدّین تبریز، که بِهْ گوید حدیثِ قافْ عنقا