در غیب هست عودی کاین عشق از اوست دودی، یک هستِ نیسترنگی کز اوست هر وجودی
هستی ز غیب رسته بر غیب پرده بسته وآن غیب همچو آتش در پردههای دودی
دود ار چه زاد ز آتش هم دود شد حجابش، بگذر ز دودِ هستی کز دود نیست سودی
از دود گر گذشتی جان عین نور گشتی، جان شمع و تن چو طشتی جان آب و تن چو رودی
گر گَردِ پستْ شُستی قرص فلک شکستی، در نیست برشکستی بر هستها فزودی
بشکستی از نری او سدّ سکندری او، ز افرشته و پری او روبندها گشودی
ملکش شدی مهیّا از عرش تا ثریّا، از زیر هفت دریا درّ بقا ربودی
رفتی لطیف و خرّم زان سو ز خشک و از نم در عشق گشته محرم با شاهدی به سودی
تبریز شمس دینی گر داردش امینی با دیدهٔ یقینی در غیب وانمودی