حرام گشت از این پس فغان و غمخواری، بهشت گشت جهان زانکِ تو جهانداری
مثالْ دِه که نروید ز سینه خارِ غمی، مثال ده که کنَد ابرِ غم گهرباری
مثال ده که نیاید ز صبح غمّازی، مثال ده که نگردد جهان به شب تاری
مثال ده که نریزد گلی ز شاخ درخت، مثال ده که کند توبه خار از خاری
مثال ده که رهد حرص از گداچشمی، مثال ده که طمع وارهد ز طرّاری
مثال گر ندهی حسنِ بیمثال تو بس، که مستی دل و جان است و خصمِ هشیاری
چو شب به خلوت معراج تو مشرف شد به آفتاب نظر میکند به صد خواری
ز رشکِ نیشکرت نِیْ هزار ناله کند، ز چنگِ هجر تو گیرند چنگها زاری
ز تفِّ عشقِ تو سوزیست در دلِ آتش، هم از هوای تو دارد هوا سبکساری
برای خدمت تو آب در سجود رود، ز درد توست بر این خاک رنگِ بیماری
ز عشقِ تابشِ خورشیدِ تو به وقت طلوع بلند کرد سر آن کوهْ نی ز جبّاری
که تا نخست برو تابد آن تفِ خورشید، نخست او کند آن نور را خریداری
تنا ز کوه بیاموز سر به بالا دار، که کانِ عشقِ خدایی نه کم ز کهساری
مکن به زیر و به بالا به لامکان کن سر، که هست شش جهت آن جا تو را نگوساری
به دل نگر که دلِ تو برونِ شش جهت است، که دل تو را برهاند از این جگرخواری
روانه باش به اسرار و می تماشا کن، ز آسِمان بپْذیر این لطیفرفتاری
چو غوره از تُرُشی رُو به سوی انگوری، چو نِی بُرو ز نیی جانبِ شکرباری
حلاوت شکر او گلوی من بگْرفت، بماندم از رخ خوبش ز خوبگفتاری
بگو به عشق که ای عشق خوش گلوگیری، گهِ جفا و وفا خوب و خوبکرداری
گلو چو سخت بگیری سبک برآید جان، درآیدم ز تو جان چون گلوم افشاری
گلوی خود به رسن زان سپرد خوشْ منصور، دلا چو بوی بری صد گلو تو بسپاری
ز کودکی تو به پیری روانهای و دوان، ولیکن آن حرکت نیست فاش و اظهاری