تو تا بنْشسته‌ای بر دارِ فانی نشسته می روی و می نبينی

تو تا بنْشسته‌ای بر دارِ فانی
نشسته می روی و می نبينی
نشسته می روی، اين نيز نيکوست
اگر رويت در اين گفتن سوی اوست
بسی گشتی در اين گردابِ گردان
به سوی جوی رحمت رو بگردان
بزن پايی بر اين پابندِ عالم
که تا دست از تبرّک بر تو مالم
تو را زلفی‌ست بِهْ از مشک و عنبر
تو دِه کَل را کلاهی ای برادر
کُلَه کم جو چو داری جعدِ فاخر
کله بر آسمان انداز آخر
چرا دنيا به نکته مستحيله
فريبد چون تو زيرک را به حيله
به سردی نکته گويد سرد سيلی
نداری پای آن خر را شکالی
اگر دوران دليل آرد در آن قال
تخلّف ديده ای در روی او مال
تو را عمری کشيد اين غول در تيه
بکن با غول خود بحثی به توجيه
چرا الزامِ اويی، چيست سکته
جوابش گو که مقلوب است نکته

دیدگاهتان را بنویسید