تویی نقشی که جانها برنتابد که قندِ تو دهانها برنتابد
جهان گر چه که صد رو در تو دارد جمالت را جهانها برنتابد
روان گشتند جانها سوی عشقت که با عشقت روانها برنتابد
درونِ دل نهان نقشیست از تو که لطفش را نهانها برنتابد
چو خلوتگاهِ جان آیی خمش کن که آن خلوت زبانها برنتابد
بد و نیک ار ببینی نیک نبوَد، از آن بگذر کز آنها برنتابد
بگو تو نامِ شمس الدّینِ تبریز که نامش را نشانها برنتابد