تا چه خیال بستهای ای بتِ بدگمانِ من، تا چو خیال گشتهام ای قمرِ چو جان من
از پسِ مرگِ من اگر دیده شود خیالِ تو زود روان روان شود در پی تو روان من
بندهام آن جمال را تا چه کنم کمال را بس بوَدم کمالِ تو آنِ تو است آنِ من
جانبِ خویش نگْذرم در رخِ خویش ننْگرم زانکِ به عیب ننْگرد دیدۀ غیبدان من
چشم مرا نگارگر ساخت به سوی آن قمر تا جزِ ماه ننْگرد زُهرۀ آسمان من
چون نگرم به غیرِ تو ای به دو دیده سیرِ تو خاصه که در دو دیده شد نورِ تو پاسبان من
من چو که بینشان شدم چون قمرِ جهان شدم دیده بوَد مگر کسی در رخِ تو نشان من
شاد شده زمانها از عجبِ زمانهای، صاف شده مکانها زان مهِ بیمکان من
از تبریزْ شمسِ دین تا که فشانْد آستین خشک نشد ز اشک و خون یک نفَس آستان من