بی او نتوان رفتن، بیاو نتوان گفتن، بی او نتوان شِستن، بیاو نتوان خفتن
ای حلقهزنِ این در، در باز نتان کردن، زیرا که تو هشیاری هر لحظه کشی گردن
گردن ز طمع خیزد، زر خواهد و خون ریزد، او عاشقِ گِل خوردن همچون زنِ آبستن
کو عاشقِ شیرین-خَد، زر بدْهد و جان بدْهد، چون مرغِ دل او پرّد زین گنبدِ بیروزن
این باید و آن باید، از شِرک خفی زاید، آزاد بوَد بنده زین وسوسه چون سوسن
آن باید کو آرَد، او جمله گهر بارد، یا رب که چهها دارد آن ساقی شیرینفن
دو خواجه به یک خانه، شد خانه چو ویرانه، او خواجه و من بنده، پستی بوَد و روغن