بیا ساقی آن صرف بیجاده رنگ به من ده که پایم درآمد به سنگ

بخش ۳۱ – فرستادن اسکندر روشنک را به روم

بیا ساقی آن صرفِ بیجاده رنگ به من دِه که پایم درآمد به سنگ

مگر چاره سازم در این سنگریز چو بیجاده از سنگ یابم گریز

فلک ناقه را زان سبک رو کند که هر روز و شب بازیی نو کند

کند هر زمان صلح و جنگی دگر خیالی نماید به رنگی دگر

همه بودنیها که بود از نخست نه این است اگر بازجوئی درست

هم از پرورشهای پروردگار دگرگونه شد صورتِ هر نگار

سرِ شغلِ ما گر درآید به خواب مپندار کین خانه گردد خراب

بسا کس که از روی عالم گُم است همانا که عالم همان عالِم است

چه سازیم چون سازگاران شدند رفیقان گذشتند و یاران شدند

به هنگامِ خود توشهٔ ره بساز که یاران ز یاران نمانند باز

سرانجام اگر چه بدِ بد رَوَد خرِ لنگ وا آخورِ خود رود

گزارش چنین کرد گویای دور که اورنگِ شاهان نشد جای جور

سکندر که او ملکِ عالم گرفت پیِ جستنِ کامِ خود کم گرفت

صلاحِ جهان جست از آن داوری جهان زین سبب دادش آن یاوری

جهان بایدت شغلِ آن شاه کن همان کن که او کرد و کوتاه کن

چو بر مُلکِ آفاق شد کامگار همی گشت بر کامِ او روزگار

حبش تا خراسان و چین تا به غور به فرمانِ او گشت بی دستِ زور

به هر کشوری قاصدان تاختند همه سکّه بر نامِ او ساختند

جهاندار اگر چه دلِ شیر داشت جهان جمله در زیرِ شمشیر داشت

نبود اعتمادش بر آن مرز و بوم که هست ایمن آباد رومی به روم

شبی کآسمان طالعی داد چست کزان طالع آید ضمیری درست

فرستاد و دستور خود را بخواند سخنهای پوشیده با او براند

که چون مُلکِ ایرانم آمد به دست نخواهم به یک جا شدن پایْ بست

به گردندگی چون فلک مایلم جز آفاق گردی نخواهد دلم

ببینم که در گِردِ آفاق چیست تواناتر از من در آفاق کیست

چنان بینم از رای روشن صواب که چون من کنم گِردِ گیتی شتاب

زر و زیورِ خود فرستم به روم که هست استواری در آن مرز و بوم

نباید که ما را شود کارْ سست سبو ناید از آبِ دایم درست

بد اندیش گیرد سرِ تختِ ما به تاراجِ دشمن شود رختِ ما

جهان را چنین دردِ سرها بسی‌ست و زینگونه در ره خطرها بسی‌ست

تو نیز ار به یونان شوی بازْ جایْ پسندیده باشد به فرهنگ و رای

همان ملک را داری از فتنه دور که مه نایبِ مِهر باشد به نور

همان روشنک را که بانوی ماست بری تا شود کارِ آن ملک راست

به رایی که دستور باشد خرَد نگهداری اندازهٔ نیک و بد

نیابت بجایْ آری از دین و داد نیاری ز من جز به نیکی به یاد

تُرا از بزرگان پسندیده‌ام به چشمِ بزرگیت از آن دیده‌ام

وزیر از هنرمندیِ رایِ خویش چنین گفت با کارفرمای خویش

که فرمانروا باد شاهِ جهان به فرمانِ او رایِ کار آگهان

زمان تا زمان قدرِ او بیش باد غرض با تمنّای او خویش باد

حسابی که فرمود رایِ بلند کس از پیش بینی نبیند گزند

به فرخنده شغلی که فرمود شاه کمربندم و سرنپیچم ز راه

ولی شاه باید که در کارِ خویش پژوهش نماید به مقدارِ خویش

چو پایانِ رفتن فراز آیدش سوی بازگشتن نیاز آیدش

به فرماندهی سر ندارد گران جهان را سپارد به فرمانبران

نشاید به یک تن جهان داشتن همه عالم آنِ خود انگاشتن

جهان قسمتِ ملک دارد بسی وز او هست هر قسمتی با کسی

چو قِسمِ خدا را کنی رامِ خویش بر آن قسمت افتاده دان نام خویش

طرفدار چون شد به فرمانِ تو طرف بر طرف هست ملک آنِ تو

چو ملکِ تو شد خانۀ دشمنان بدو باز مگْذار یکسر عنان

در این بومِ بیگانه کم کن نشست مکن خویشتن را بدو پایْ بست

تو نتْوانی این ملک را داشتن نه بر وارثان نیز بگذاشتن

که بر ملکِ این خانه دعوی بسی است همان حجّتِ ملک با هر کسی است

در این مرز و بوم از پیِ سروری ز رومی مده هیچکس را سری

زمینِ عجم گور گاهِ کِی است در و پایِ بیگانه وحشی پِی است

در این سالها کایمنی از گزند بر آر از جهان نامِ شاهی بلند

چو آیی سویِ کشور خویش باز مکن کارِ کوتاه بر خود دراز

ملکزادگان را بر افروز چهر که تا بر تو فیروز گردد سپهر

به هر کشوری پادشائی فرست طلبکارِ جائی به جائی فرست

طرفها به شاهان گرفتار کن به هر سو یکی را طرفدار کن

که ترسم دگر باره ایرانیان ببندند بر خونِ دارا میان

در آرند لشگر به یونان و روم خرابی در آید در آن مرز و بوم

چو هر یک جداگانه شاهی کنند ز یکدیگران کینه خواهی کنند

ز مشغولی ملکِ خود هر کسی ندارد سوی ما فراغت بسی

چو دشمن در آرد به تاراج دست بدین چاره شاید بدو راه بست

دگر کین مینگیز در هیچ بوم سرِ کینه خواهان مکش روی روم

به خونریزیِ شهریاران مکوش که تا فتنه را خون نیاید به جوش

مپندار کز خونِ گردنکشان چو خونِ سیاوش نماند نشان

مکش تیغ بر خونِ کس بی دریغ تُرا نیز خون است و با چرخْ تیغ

چه خوش داستانی زد آن هوشمند که بر ناگزاینده ناید گزند

کم آزار شو کز همه داغ و درد کم آزار یابد کم آزارْ مرد

کمِ خود نخواهی کمِ کس مگیر ممیران کسیرا و هرگز ممیر

چو دستور ازین گونه بنْمود راه سخن کارگر شد پذیرفت شاه

چو گردون سرِ طشتِ سیمین گشاد غُرابِ سیه خایه زرّین نهاد

مگر موبدِ پیر در باستان بدین طشت و خایه زد آن داستان*

جهاندار فرمود کاید وزیر برفتن نشست از برِ بارگیر

کتب خانۀ پارسی هر چه بود اشارت چنان شد که آرند زود

سخنهای سربسته از هر دری ز هر حکمتی ساخته دفتری

به یونان فرستاد با ترجمان نبشت از زبانی به دیگر زبان

چو دستور آمد به دستورِ شاه که گیرد دو اسبه سوی روم راه

بَرَد روشنک را بر آراسته همان دفتر و گوهر و خواسته

به فرمانِ شه جایْ بگذاشتند به یونان زمین راه برداشتند

ز شاهِ جهان روشنک بار داشت صدف در شکم دُرِّ شهوار داشت

چو موکب در آمد به یونان زمین گرانبار شد گوهرِ نازنین

چو نُه ماهه شد کانِ گوهر گشاد جهان بر گهر گوهری نو نهاد

نهادند نامش پس از مهد بوس به فرمان اسکندرْ اسکندروس

ارسطو که دستورِ درگاه بود به یونان زمین نایبِ شاه بود

ملک زاده را در خرام و خورش همی داد چون جانِ خود پرورش

نگارین رخش را به ناز و به نوش نو آیین دلش را به فرهنگ و هوش

برآورده گیر این چنین صد نگار فرو برده خاکش سرانجامِ کار

دیدگاهتان را بنویسید