بیا ای شاهِ خودکامه، نشین بر تختِ خودکامی، بیا بر قلبِ رندان زن که صاحب‌قرن ایّامی

بیا ای شاهِ خودکامه، نشین بر تختِ خودکامی، بیا بر قلبِ رندان زن که صاحب‌قرنِ ایّامی
برآور دودها از دل، بجز در خون مکن منزل، فلک را از فلک بگسل که جانِ آتش‌اندامی
در آن دریا که خون است آن، ز خشک و تر برون است آن، بیا بنْما که چون است آن که حوتِ موج‌آشامی
اشارت کن بدان سردِهْ که رندانند اندر دِه، سبک رطلِ گران دردِهْ که تو ساقیِّ آن جامی
قدح در کارِ شیران کن، ز زرْشان چشمْ سیران کن، به جامی عقلْ ویران کن که عقل آن جا بوَد خامی
بسوز از حُسن ای خاقانْ تو نام و ننگِ مشتاقان، که سرد آید ز عشّاقان حذر کردن ز بدنامی
بدیدم عقلِ کل را من نهاده ذبح بر گردن، بگفتم پیشِ این پُرفن چو اسماعیل چون رامی
بگفت از عشقِ شمس الدین که تبریز است از او چون چین، چو مه‌رویانِ نوآیین به گِردِ مجلسِ سامی

دیدگاهتان را بنویسید