بتِ من به طعنه گوید چه میانِ ره فتادی، صنما چرا نیفتم ز چنان مِیی که دادی
صنما چنان فتادم که به حشْر هم نخیزم، چو چنان قدح گرفتی سرِ مشک را گشادی
شدهام خراب لیکن قدری وقوف دارم که سرم تو برگرفتی به کنار خود نهادی
صنما ز چشم مستت که شرابدار عشق است بدهی مِی و قدح نی، چه عظیم اوستادی
کرَم تو است این هم که شراب بُرد عقلم که اگر به عقل بودی شکافَدی ز شادی
قدحی به من بدادی که همی زنم دو دستک، که به یک قدح برستم ز هزار بیمرادی
به دو چَشمِ شوخِ مستت که طرب بزاد از وی، که تو روحِ اوّلینیّ و ز هیچ کس نزادی