ببُرد عقل و دلم را بُراقِ عشقِ معانی، مرا بپرس کجا برد، آن طرف که ندانی
بدان رواق رسیدم که ماه و چرخ ندیدم، بدان جهان که جهان هم جدا شود ز جهانی
یکی دمیم امان دِهْ که عقلِ من به من آید، بگویمت صفتِ جان، تو گوش دار که جانی
ولیک پیشتر آ خواجه گوش بر دهنم ده، که گوش دارد دیوار و این سِرّیست نهانی
عنایتیست ز جانان چنین غریب کرامت، ز راهِ گوش درآید چراغهای عیانی
رفیقِ خضر خرد شو به سوی چشمه حیوان، که تا چو چشمهٔ خورشید روز نور فشانی
چنانک گشت زلیخا جوان به همّت یوسف، جهانِ کهنه بیابد از این ستاره جوانی
فروخورَد مه و خورشید و قطب هفت فلک را، سهیلِ جان چو برآید ز سوی رکن یمانی
دمی قراضهٔ دین را بگیر و زیر زبان نه، که تا به نقد ببینی که در درونه چه کانی
فتادهای به دهانها همیگزندت مردم، لطیف و پخته چو نانی بدان همیشه چنانی
چو ذرّه پای بکوبی چو نور دستِ تو گیرد، ز سردیست وز تری که همچو ریگِ گرانی
چو آفتاب برآمد به خاکِ تیره بگوید که چون قرینِ تو گشتم تو صاحبِ دو قرانی
تو بُز نِهای که برآیی چراغپایه به بازی، که پیشِ گلّهٔ شیران چو نرّه شیرِ شبانی
چراغِ پنج حِسَت را به نور دل بفروزان، حواس پنج نماز است و دل چو سبعِ مثانی
همیرسد ز سموات هر صبوح ندایی که ره بری به نشانی چو گَردِ ره بنشانی
سپس مکش چو مخنثْ عنانِ عزم که پیشت دو لشکر است که در وی تو پیشرو چو سنانی
شکر به پیش تو آمد که برگشای دهان را، چرا ز دعوت شکّر چو پسته بسته دهانی
بگیر طبله شکّر بخور به طبل که نوشت، مکوب طبلِ فسانه، چرا حریفِ زبانی
ز شمس مفخر تبریز آفتاب پرستی، که اوست شمس معارف، رئیس شمس مکانی