ای صد هزار خرمن‌ها را بسوخته، زین پس مدار خرمن ما را بسوخته

ای صد هزار خرمن‌ها را بسوخته، زین پس مدار خرمن ما را بسوخته

از عشقْ سنگِ خارا بر آهنی زده، برقی بجسته ز آهن و خارا بسوخته

از سر قدم بساختم ای آفتابِ حُسن، هم سر به جوش آمده هم پا بسوخته

سرنای این دلم ز تو بنْواخت پرده‌ای، هم پرده‌اش دریده و سرنا بسوخته

در اصلِ زمهریر گر افتد ز آتشت تا روز حشْر بینی سرما بسوخته

از عالَمِ نَه‌جای ندا کرد عشقِ تو، هر جان که گوش داشته برجا بسوخته

ای لطفْ سوزشی که شرارِ جمالِ تو جان را کشیده پیش و به عمدا بسوخته

آن روی سرخ را مِیِ احمر دمی بدید، صفرای عشقِ او مِیِ حمرا بسوخته

آن خدِّ احمر ار بنمایی دمی دگر سودای تو برآید و صفرا بسوخته

طبعی که لافِ زلفِ مُطَرّا همی زدی از جعدِ طرّۀ تو مَطْرا بسوخته

در وا شدم به جُستنِ تو جانبِ فلک، در وا نگشتْ ماندم دروا بسوخته

کِی بینم از شعاعِ وصالِ تو آتشی، راهِ درازِ هجر ز پهنا بسوخته

من چون سپند رقص‌کنان اندر او شده شعرِ تر و قصیدۀ غرّا بسوخته

اندرفتاده برق به دکّانِ عاشقان، بازار و نقد و ناقد و کالا بسوخته

زر گشته مسِّ جسم ز اکسیرِ جان چنانکْ ز اکسیرْ مس‌ها را اِستا بسوخته

ایمان و مومنان همه حیران شده ز عشق، زنّارِ پیرِ راهبِ ترسا بسوخته

برقی ز شمس دین و ز تبریز آمده، ابری که پرده گشت ز بالا بسوخته
 

دیدگاهتان را بنویسید