ای ساقی و دستگیرِ مستان، دل را ز وفای مستْ مستان
ای ساقی تشنگانِ مخمور، بس تشنه شدند مِیپرستان
از دست به دست مِی روان کن، بر دست مگیر مکر و دستان
سررشتهٔ نیستی به ما دِه، در حسرتِ نیستند هستان
چون قیصر ما به قیصریهست ما را منشان به آبِلِستان
هر جا که مِی است بزم آنجاست، هر جا که وی است نک گلستان
یک جام برآر همچو خورشید عالی کن از آن نهالِ پَستان
دیدارِ حق است مؤمنان را، خوارزم نبیند و دِهِستان
منکر ز برای چشمْ زخمت همچو سرِ خر میانِ بُستان
گر در دل او نمینشیند خوش در دلِ ما نشسته است آن