ای دل سرگشته شده در طلبِ یاوه روی، چند بگفتم که مده دل به کسی بی‌گرُوی

ای دل سرگشته شده در طلبِ یاوه روی، چند بگفتم که مده دل به کسی بی‌گرُوی
بر سرِ شطرنج بتی جامه کنی کیسه بُری، با چو منی ساده دلی خیره سری خیره شوی
بُرد همه رختِ مرا نیست مرا برگ کَهی، آنکِ ز گنجِ زر او من نرسیدم به جُوی
تا بخورد تا ببرد جان مرا عشق کهن، آن کهنی کو دهدم هر نفسی جان نوی
آن کهنی نوصفتی همچو خدا بی‌جهتی، خوش گهری خوش نظری خوش خبری خوش شنوی
خرمن گل گشت جهان از رُخَت ای سرو روان، دشمن تو جو درُوی یارِ تو گندم درُوی
جذب کن ای بادصفت آبِ وجود همه را، برکش خورشیدصفت شبنمه‌ای رازگوی
ای تو چو خورشید ولی نی چو تفش داغ کنی، ای چو صبا با لطفی نی چو صبا خیره دوی
گر صفتی در دل من کژ شود آن را تو بکن، شاخِ کژی را بکند صاحب بُستان به خوی
گر چه شود خانهٔ دین رخنه ز موشِ حسدی، موش که باشد برمد از دم گربه به موی
سبز شود آب و گلی چون دهدش وصل دلی، دلبر و دل جمع شدند لیک نباشند دوی
پیشتر آ تا که نه من مانم این جا نه سخن، ظلمت هستی چه زند پیش صبوح چو تویی

دیدگاهتان را بنویسید