ای باغ همیدانی کز بادِ که رقصانی، آبستنِ میوهستی سرمستِ گلستانی
این روح چرا داری گر زآنکِ تو این جسمی، وین نقش چرا بندی گر زآنکِ همه جانی
جان پیشکشت چهبْوَد، خرما به سوی بصره، وز گوهر چون گویم چون غیرتِ عمّانی
عقلا ز قیاسِ خود زین رو تو زَنَخ می زن، زان رو تو کجا دانی چون مستِ زنخدانی
دشوار بوَد با کِر طنبور نوازیدن، یا بر سرِ صفرایی رسمِ شکرافشانی
مِی وام کند ایمان صد دیده به دیدارش، تا مست شود ایمان زان بادهٔ یزدانی
در پای دل افتم من هر روز همی گویم رازِ تو شود پنهان گر رازْ تو نجْهانی
کان مهرهٔ شش گوشه هم لایق آن نطع است، کِی گنجد در طاسی شش گوشهٔ انسانی
شمس الحق تبریزی من باز چرا گردم، هر لحظه به دستِ تو گر زآنکِ نَه سلطانی