اه چه بی رنگ و بی نشان که منم کِی ببینم مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور کو میان اندر این میان که منم
کِی شود این روانِ من ساکن این چنین ساکنِ روان که منم
بحرِ من غرقه گشت هم در خویش بوالعجب بحرِ بی کران که منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب کاین دو گم شد در آن جهان که منم
فارغ از سودم و زیان چو عدم طُرفه بی سود و بی زیان که منم
گفتم ای جان تو عِینِ مایی گفت عِین چهبوَد در این عیان که منم
گفتم آنی بگفت های خموش در زبان نامدهست آن که منم
گفتم اندر زبان چو در نآمد اینْت گویای بی زبان که منم
می شدم در فنا چو مَهْ بی پا اینْت بی پای پادَوان که منم
بانگ آمد چه میدوی بنگر در چنین ظاهرِ نهان که منم
شمسِ تبریز را چو دیدم من نادرهْٔ بحر و گنج و کان که منم