امروز مرا چه شد چه دانم، امروز من از سبکدلانم
در دیدهٔ عقل بس مکینم، در دیدهٔ عشقْ بیمکانم
افسوس که ساکنِ زمینم، انصاف که صارمِ زمانم
این طُرفه که با تنِ زمینی بر پشتِ فلک همیدوانم
آن بار که چرخ برنتابد از قوّت عشق می کشانم
از سینهٔ خویش آتشش را تا سینهٔ سنگ می رسانم
از لذّت و از صفای قندش پرشهد شدهست این دهانم
از مشکلِ شمس حقّ تبریزْ من نکتهٔ مشکلِ جهانم