امروز در این شهر نفیر است و فغانی از جادوی چشم یکی شعبده خوانی

امروز در این شهر نفیر است و فغانی از جادوی چَشمِ یکی شعبده خوانی

در شهر به هر گوشه یکی حلقه به گوشی‌ست از عشقِ چنین حلقه‌ربا چرب‌زبانی

بی زخم نیابی تو در این شهر یکی دل از تیرِ نظرهای چنین سخته کمانی

ای شهر چه شهری تو که هر روزِ تو عید است، ای شهر مکانِ تو شد از لطفْ زمانی

چه جای مکان است و چه سودای زمان است ای هر دو شده از دَمِ تو نادره لانی

شهری‌ست که او تختگهِْ عشقِ خدایی‌ست، بغدادِ نهان است وز او دل همدانی

امروز در این مصر از این یوسُفِ خوبی بی زجر و سیاست شده هر گرگْ شبانی

صد پیرِ دو صدساله از این یوسف خوش‌دم مانند زلیخا شده در عشقْ جوانی

او حاکم دل‌ها و روان‌هاست در این شهر مانندۀ تقدیرِ خدا حکم‌روانی

صد نورِ یقین سجده‌کنِ روی چو ماهش، کِی سوی مَهَش راه بزد ابرِ گمانی

 صد چون من و تو محو چنان بی من و مایی چون ظلمتِ شب محوِ رخِ ماهِ جهانی

جز حضرتِ او نیست فقیرانه حضوری جز سایۀ خورشیدِ رخش نیست امانی

از حیلۀ او یک دو سخن دارم بشْنو چون زهره ندارم که بگویم که فلانی

گر نام نگوییم و نشان نیز نگوییم زین باده شکافیده شود شیشۀ جانی

هین دست ملرزان و فرو کَش قدحِ عشق، پازهر چو داری نکند زهر زیانی

هر چیز که خواهی تو ز عطّار بیابی، دکّانِ محیط است و جز این نیست دکانی

دیدگاهتان را بنویسید