الا ای جانِ قدس آخِر به سوی من نمی آیی، هماره جان به تن آید تو سوی تن نمی آیی
بُدم دامن کشان تا تو ز من دامن کشیدستی، ز اشکِ خون همی ریزم در این دامن نمی آیی
زهی بی آبی جانم چو نیسانت نمیبارد، زهی خِرمن که سوی این سیهخرمن نمی آیی
چو دورم زان نظر کردن نظاره عالمی گشتم، نظاره من بیا گر تو نظر کردن نمی آیی
الا ای دل پری خوانی نگویی آن پری را تو چرا خوابم ببردی گر به سِحر و فن نمی آیی
الا ای طوقِ وصلِ او که در گردن همی زیبی، چو قمری ناله می دارم که در گردن نمی آیی
دل تو همچو سنگ و من چو آهن ثابت اندر عشق، ایا آهنربا آخر سوی آهن نمی آیی
ز ما و من برست آن کس که تو رویی بدو آری، چرا تو سوی این هجرانِ صد چون من نمی آیی
فزایش از کجا باشد بهارا چون نمیباری، سکونت از کجا آخِر سوی مسکن نمی آیی
الا ای نورِ غایببین در این دیده نمیتابی، الا ای ناطقه کلّی بدین الکن نمی آیی
چو ارزن خُرد گشتستم ز بهرِ مرغِ مژدهآور، الا ای مرغِ مژدهآور بدین ارزن نمی آیی
همه جانها شده لرزان در این مکمن گهِْ هجران، برای امنِ این جانها در این مکمن نمی آیی
زبانْ چون سوسنِ تازه به مدحت ای خوشآوازه، الا گلزارِ ربّانی بدین سوسن نمی آیی
الا ای بادهٔ شادان به عشقْ اندر چو استادان، درونت خنبِ سرمستی چرا از دن نمی آیی
معاشِ خانهٔ جانم اگر نَهاز قرص خورشید است، چرا ای خانه بی خورشیدِ تو روشن نمی آیی
اگر نه طالبِ اویی به خانه خانهٔ خورشید، چرا چون شکلِ شبدزدان به هر روزن نمی آیی
چو صحرای جمالِ او برای جان بوَد مأمن، چرا در خوف میباشی چرا مأمن نمی آیی
تو بشکن جوزِ این تن را بکوب این مغز را درهم، چرا اندر چراغِ عشقْ چون روغن نمی آیی
تو آب و روغنی کردی به نورت ره کجا باشد، مبَر تو آبِ بی روغن که بی دشمن نمی آیی
چه نقدِ پاک می دانی تو خود را وین نمیبینی که اندر دستِ خود ماندی و در مخزن نمی آیی
ز عشقِ شمس تبریزی چو موسیٖ گفتهام ارنی، ز سوی طورِ تبریزی چرا چون لن نمی آیی