از داغ بود چهره افروخته من گردد ز شرر زنده دل سوخته من

از داغ بوَد چهرۀ افروختۀ منْ گردد ز شرر زنده دلِ سوختۀ من

چون آتشِ سوزان ز طرب نیست که باشد از سیلیِ صَرصَر رخِ افروختۀ من

چون لاله ز مِیْ نیست مرا سرخی رخسارْ خون است شرابِ جگرِ سوختۀ من

پوشیدن چشم است مرا خانۀ صیّادْ غافل مشو از بازِ نظردوختۀ من

تا چشم کند کارْ سیَهْ خانۀ لیلی است در دامنِ صحرایِ دلِ سوختۀ من

فریاد که چون غنچه پِیِ سوختنِ دل شد مشتِ شراری زرِ اندوختۀ من

صائب کند از سایۀ خود وحشتِ صیّادْ رم کرده غزالی که شد آموختۀ من

دیدگاهتان را بنویسید