از تو با مصلحتِ خویش نمیپردازم همچو پروانه که میسوزم و در پروازم
گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی ور نه بسیار بجوییّ و نیابی بازم
نه چنان معتقدم کهم نظری سیر کند یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم
همچو چنگم سرِ تسلیم و ارادت در پیش، تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنْوازم
گر به آتش بریم صد ره و بیرون آری زرِّ نابم که همان باشم اگر بُگْدازم
گر تو آن جُور پسندی که به سنگم بزنی از من این جرم نیاید که خلاف آغازم
خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم، سَر نَه چیزیست که در پای عزیزان بازم
من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست، بیشتر زین چه حکایت بکند غمّازم
ماجرای دلِ دیوانه بگفتم به طبیب که همه شب درِ چشم است به فکرت بازم
گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی دردِ عشق است ندانم که چه درمان سازم