آه از آن رخسار برق‌اندازِ خوشْ عیّاره‌ای، صاعقه است از برقِ او بر جانِ هر بیچاره‌ای

آه از آن رخسار برق‌اندازِ خوشْ عیّاره‌ای، صاعقه است از برقِ او بر جانِ هر بیچاره‌ای
چون ز پیش رشته‌ای در لعل چون آتش بتافت موج زد دریای گوهر از میان خاره‌ای
این دلِ صدپاره مر دربانِ جان را پاره داد چون به پیش پرده آمد بهترک شد پاره‌ای
هشت منظر شد بهشت و هر یکی چون دفتری، هشت دفتر درج بین در رقعه‌ٔ رخساره‌ای
تا چه مرغ است این دلم چون اشتران زانو زده، یا چو اشترمرغ گِردِ شعله آتشخواره‌ای
هم‌دکان شد این دلم با عشقت ای کان طرب، خوش حریفی یافت او هم در دکان هم کاره‌ای
ز آفتابِ عشق تو ذرّات جان‌ها شد چو ماه، وز سعادت در فلک هر ساعتی استاره‌ای
نقش تو نادیده و یک یک حکایت می‌کند، چون مسیح از نور مریم روح در گهواره‌ای
شمس تبریزی تناقض چیست در احوالِ دل، هم مقیم عشق باشد هم ز عشق آواره‌ای

دیدگاهتان را بنویسید