آن کس که ز تو نشان ندارد گر خورشید است آن ندارد

آن کس که ز تو نشان ندارد گر خورشید است آن ندارد
ما بر در و بامِ عشقْ حیران، آن بام که نردبان ندارد
دل چون چنگ است و عشق زخمه، پس دل به چه دل فغان ندارد
امروز فغانِ عاشقان را بشنو که تو را زیان ندارد
هر ذرّه پر از فغان و ناله‌ست، اما چه کند زبان ندارد
رقص است زبانِ ذرّه زیرا جز رقص دگر بیان ندارد
هر سو نگران تست دل‌ها، وان سو که تویی گمان ندارد
این عالم را کرانه‌ای هست، عشقِ من و تو کران ندارد
مانندِ خیال تو ندیدم، بوسه دهد و دهان ندارد
مانندهٔ غمزه‌ات ندیدم، تیر اندازد کمان ندارد
دادی کمری که بر میان بند، طفل دل من میان ندارد
گفتی که به سوی ما روان شو، بی لطف تو جانْ روان ندارد

دیدگاهتان را بنویسید