آن چشمِ شوخش را نگر مست از خرابات آمده، در قصدِ خونِ عاشقان دامن کمر اندر زده
سوگند خوردهست آن صنم کين باده را گردان کنم، يک عقل نگذارم به مِی در والد و در والده
زين بادهشان افسون کنم تا جمله را مجنون کنم تا تو نيابی عاقلی در حلقهٔ آدمکده
ليلیِ ما ساقیِ جان، مجنونِ او شخصِ جهان، جز ليلی و مجنون بوَد پژمرده و بی فايده
از دستْ ما يا می بَرَد يا رخت در لاشی بَرَد، از عشق ما جان کِی برد، گر مصطبه گر معبده
گر من نبينم مستيَت آتش زنم در هستيَت، باده ات دهم مستت کنم با گير و دار و عربده
بگذشت دُورِ عاقلان، آمد قِرانِ ساقيان، بر ريز يک رطلِ گران بر منکرِ اين قاعده
آمد بهار و رفت دی، آمد اوانِ نوش و نی، آمد قران جام و مِی، بگذشت دُورِ مايده
رفت آن عجوزِ پردغل، رفت آن زمستان و وحل، آمد بهار و زاد ازو صد شاهد و صد شاهده
ترجيع کن هين ساقيا دردِه شرابی چون بَقَم، تا گرم گردد گوشها من نيز ترجيعی کنم