آمد مه و لشکرِ ستاره، خورشید گریخت یکسواره
آن مه که ز روز و شب برون است، کو چشم که تا کند نظاره
چشمی که مناره را نبیند چون بیند مرغ بر مناره
ابرِ دلِ ما ز عشقِ این مه گه گردد جمع و گاه پاره
چون عشقِ تو زاد حِرصِ تو مُرد، بیکار شوی هزارکاره
چون آخرِ کارْ لعل گردد بیکار نبودهست خاره
گر بر سرِ کوی عشق بینی سرهای بریده بر قَناره
مگْریز درآ تمام بنْگر زنده شده کشتگان دوباره