آمد آن خواجهٔ سیما ترُش، وان شکرش گشته چو سرکا ترش

آمد آن خواجهٔ سیما ترُش، وان شکرش گشته چو سرکا ترش
با همگان روترش است ای عجب، یا که به بیرون خوش و با ما ترش
از کرَمِ خواجه روا نیست این، با همه خوش با منِ تنها ترش
زین بگذشتیم، دریغ است و حیف، آن رخِ خوش طلعتِ زیبا ترش
ای ز تو خندان شده هر جا حزین، وی ز تو شیرین شده هر جا ترش
شاد زمانی که نهان زیر لب، یار همی‌خندد و لالا ترش
گر ترشی این دمْ شرطی بنِهْ، که نبوَد روی تو فردا ترش
بهرِ خدا قاعدهٔ نو منِهْ، هیچ بوَد قاعده حلوا ترش
این ترشی در چَهْ و زندان بوَد، دید کسی باغ و تماشا ترش
یوسفِ خوبان چو به زندان بمانْد هیچ نگشت آن گلِ رعنا ترش
تا به سخن آمد دیوار و در، کز چه نِه‌ای ای شه و مولا ترش
گفت اگر غرقهٔ سرکا شوَم کِی هلدم رحمتِ بالا ترش
مِی ‌دهم عشق و ندیمی کند، غرقه شود در مِی و صهبا ترش
دست‌فشان روح روَد مست تا مِیمنه که نیست بدان جا ترش
بس کن و در شهد و شکر غوطه خور، کَت نهِلَد فضلِ موَفّا ترش

دیدگاهتان را بنویسید