آدمیای آدمیای آدمی، بسته دمی زانکِ نِهای آن دمی
آدمیای را همه در خود بسوز، آن دمیای باش اگر محرمی
کم زد آن ماهِ نو و بدر شد، تا نزنی کم نرهی از کمی
میبرمی از بد و نیکِ کسان، آن همه در توست، ز خود میرمی
حِرصْ خزان است و قناعت بهار، نیست جهان را ز خزان خرّمی
مغز بری در غم، نغزی ببر، بر اسد و پیل زن ار رستمی
همچو مَلَک جانبِ گردون بپر، همچو فلک خَم دِه اگر میخمی